آنكه دست تكان مي داد، زن نبود

يوسف عليخاني
youssefalikhani@yahoo.com

مرد بازنشسته شده بود. زن پير نشده بود. مرد می خواست برگردد به ميلك. زن می گفت من پير نشده ام اما ديگر نمی توانم برگردم. مرد می گفت كه من ديگركاری ندارم در شهر. زن می گفت خب پيدا كن. مرد نشسته بود توی خانه و داشت پيرتر می شد. زن گفت پس برو بيرون تا جوان بمانی.
مرد اما می خواست برگردد ميلك. زن كه نمی خواست برگردد، خواب نداشت. وقتی هم خوابيد، خواب ديد كه برگشته اند ميلك:
زن می دانست كه اگر شهر مانده بودند، هرگز حاضر نمی شد كه برود و برای شوهرش زن بگيرد. خودش رفت خواستگاری. خودش عروس آورد. مرد و زن را گذاشت توی خانه. خانه فقط يك اتاق داشت و يك پسين؛ كه تاريك بود. آب لايه شان بود و مرد بايد شب می رفت باغشان ، كل داری بون را آب نگه می داشت. زن گفت كه من می روم آبياری . تو شب اول عروسی ات هست، خانه بمان!
زن كه رفته بود آبياری ، می دانست كه اگر بيدار بود هيچ وقت حاضر نمی شد برود باغستان. فانوس دستش بود و بيل زير بغلش. داس ورنداشته بود ، اما گمان می كرد كه سوزن روی سينه اش دارد و در امان است.
آب خوب بود. مرد گفته بود كه اين كه می گويند هفت سال خشكسالی سهم ميلك است ، چرند است و ميلك پرآب شده است و حالا جان می دهد برای زندگی.
زن ولگه را برگرداند طرف كل داری بون و آب كول زد توی كيل. چهار كيل آب می خواست و پرت پرت فانوس خيالش را روشن می كرد كه هيچ آسيبی در آن اطراف نيست.
كيل اول رفت. كيل دوم سر رفت. كيل سوم پيش رفت. كيل چهارم هم سرآمد.
زن می خواست برگردد، ديد هوا دارد روشن می شود، از جاده نرفت كه می ترسيد ميلكی جماعت او را آن وقت صبح تنها ببينند و به حرفش بگيرند كه چرا برای شوهرت زن گرفته ای. زن می گفت كه زن شوهرش قشنگ است و گناه دارد. از بيراهه انداخت كه از سركولی سر برگردد كه ميلك از آنجا پيدا بود. ميلك آن روبه رو هنوز خواب بود. از پشت سنگستان بالای قلعه ، تازه نور آمده بود بالا كه ميلك را كاملا روشن بكند.
هنوز نشسته بود روی سنگ زير تادانه درخت كولی سر كه يادش آمد مرد كه صبح كار است، خواب مانده . از همانجا هو كشيد:
- يوسفی پيير، هوی!
مرد خواب مانده بود. زن می دانست كه خواب می بيند ، می دانست كه مرد بازنشسته است ، می دانست كه كارخانه قزوين بوده و آنها حالا در ميلك هستند، می ديد كه تادانه درخت، بالای سرش هست، اما همچنان هو می كشيد:
- وری! ... وری... هوی! خواب بمانده ای!
مرد و زنش لابد تنگ هم خواب بودند. زن ديد كه صدايش رفت توی آبادی و از آنجا شد يك گردباد. گردباد اما نبود. سياه باد بود انگاری. نه، سياه لايه گرد و خاك نبود:
- ای خاك عالم! ... اين كه ديوه!
ديو سياه آمد. از خانه شان آمد بيرون. از كوچه پايين آمد. آمد و آمد و از كنار خاكستان و امامزاده هم پيچيد توی جاده.
زن نشسته بود هنوز. ديوسياه كه مثل گردباد می آمد، رسيده بود پای كولی سر. فقط گفت:
- برگردين!
زن چيزی نداشت بگويد، اما شنيد:
- كل داری بون ديگه مال منه.
زن بعد ديد كه ديوسياه كه حمله نكرده بود طرفش تا سوزنش را از سينه اش بكشد طرفش، رفت طرف باغستان. بعد هم رفت و توی كيل چهارم كل داری بون ايستاد و از آنجا ، توی گوش زن خواند:
- اينجا ديگر مال منه.
زن خواب بود. مردش بازنشسته شده بود. زن اصرار می كرد كه ميلك ديگر جای ما نيست.
زن با مردش برمی گشت. ديو سياه از كل داری بون قهقهيد و دست تكان داد طرف پنجره خانه قديم زن و مرد. كسی از آنجا برايش دست تكان می داد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30346< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي